تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
هوای بارانی
و آدرس
barany.LoxBlog.ir لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 10
بازدید کل : 50818
تعداد مطالب : 72
تعداد نظرات : 13
تعداد آنلاین : 1
Alternative content
به نام انسان
به نام انسان
پاسخگویی به محبت های شما ،خارج از توان من است.اما ما زمان زیادی نداریم.زنده ها را دریابید.زانیار و لقمان مرادی را فریاد کنید و
عکس های سیاه صفحات فیسبوک تان را بردارید .ما همچون گذشته به کار خویش ادامه می دهیم و اینبار بی پرواتر وشرورانه تر...
فروتنانه سپاسگزارم برای پیام های تک تک شما اشرار و نیز تمام هنرمندان ودوستانی که به هر شکلی در این چند روز در کنار ما بودند و با پیام های عمومی و خصوصی شان ابراز همدردی نمودند.امیدوارم تا زمانی که زنده هستیم قدر یکدیگر را بدانیم و تنها به این اصل اعتقاد داشته باشیم که هرکدام از ما در هر جایگاه و با هر اعتقادی و در هرکجای جهان، در یک چیز اشتراک داریم و آن اعتقاد ما به انسان و تپیدن قلب های مان برای سرزمینمان و مردمانش است.
باشد که از فقر ودروغ و غیبت و خیانت وخرافه و فرومایگی رها شویم. ... تا باد چنین بادا
نويسنده: مجتبی(جمشید) تاريخ: جمعه 22 دی 1391برچسب:,
قدر سیگار را آن سربازی میداند
که در نقطه ی صفرمرزی ,
در بیابانی سرِ پُست است
و به هر کجا که نگاه میکند ,
در عمق برهوت ,
چهره ی خندان دوست دختر ازدواج کرده اش را میبیند
و در حسرت رفیقی ست...
برای یک نخ سیگار...
حالشو داشتی بخووون،ضرر نداره!
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا...دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خا
نم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به ...چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟
فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم )
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد... بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...
اونوقت قول می دم مشقامو تمییز بنویسم...
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد...
نويسنده: مجتبی(جمشید) تاريخ: جمعه 22 دی 1391برچسب:,