به پايان رسيديم اما نكرديم آغاز
فرو ريخت پرها نكرديم پرواز
ببخشاي اي روشن عشق بر ما ببخشاي
ببخشاي اگر صبح را ما به مهماني كوچه دعوت نكرديم
ببخشاي اگر روي پيراهن ما نشان عبور سحر نيست
ببخشاي ما را اگر از حضور فلق روي فرق صنوبر خبر نيست
نسيمي گياه سحرگاه را در كمندي فكنده است و تا دشت بيداريش مي كشاند
و ما كمتر از آن نسيميم
در آنسوي ديوار بيميم
ببخشاي اي روشن عشق ... بر ما ببخشاي
به پايان رسيديم اما ... نكرديم آغاز
فرو ريخت پرها ... نكرديم پرواز
سلسله ی موی دوست حلقه ی دام بلاست
هرکه در این حلقه نیست،فارغ ازین ماجراست
گر بزنندم به تیغ در نظرش بی دریغ
دیدن او یک نظر صد چو منش خون بهاست
گربرود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست دوست تر از جان ماست
مایه ی پرهیزگار،قوت صبر است وعقل
عقل گرفتار عشق،صبر زبون هواست
دلشده ی پای بند،گردن و جان در کمند
زهره ی گفتار نه،کاین چه سبب وان چراست؟
مالک ملک وجود،حاکم رد وقبول
هر چه کند جور نیست،ور تو بنالی جفاست
گربنوازی به لطف،ور بگذاری به قهر
حکم تو بر من روان،زجر تو بر من رواست
سعدی از اخلاق دوست هر چه بر آید نکوست
گو همه دشنام گو،کز لب شیرین دعاست
نظرات شما عزیزان:
|