اینجا زمین است رسم آدم هایش عجیب است!
اینجا گم که مى شوى
به جاى اینکه دنبالت بگردند فراموشت مى کنند.....
اگر باشی محبت روزگاری تازه خواهد یافت
زمین در گردشش با تو مداری تازه خواهد یافت
دل من نیز با تو بعد از آن پاییز طولانی
دوباره چون گذشته نوبهاری تازه خواهد یافت
سالها میگذرد
از شب تلخ وداعاز همان شب که تو رفتی و به چشمان پر از حسرت من خندیدیتو نمیدانستیتو نمی فهمیدیکه چه رنجی دارد با دل سوخته ای سر کردنرفتی و از دل من روشنایی ها رفتلیک بعد از ان شبهر شبم را شمعی روشنی می بخشیدبر غمم می افزودجای خالی تو را میدیدممی کشیدم آهی از سر حسرت و می خندیدمبه وفای دل توو به خوش باوری این دل بیچاره خودناگهان یاد تو می افتادمباز می لرزیدمگریه سر می دادمخواب می دیدم من که تو بر میگردیتا سر انجام شبی سرد و بلنداشک چشمان سیاهم خشکیدآتش عشق تو خا کستر شدیاد تو در دل من پرپر شداندکی بعد گذشتاینک این من...تنها...دستهایم سرد استقدرتم نیست دگر...تا که شعری گویم
امشب که خواب بر چشمانت گذز نکرده است...امشب که لحظه ها رهسپار رو یاهایت
نشده است...امشب که جاده ها شناختنی تر شده اند...امشب دل ها رنگ بی رنگی
به خود گرفته اند...امشب که باران بر تن های خسته ادمیان می بارد...امشب که...
لحظه ای سرت را روی این سبزه های خیس بگذار...بیا ...بیاتا برایت بگویم..
.بیا تا برایت بگویم که چشمانم مرز غریبی را جستجو می کنند...بیا تا برایت بگویم
که ماه بالای سر من ایستاده است...بیا تا برایت بگویم تنها به گوشه ای از اسمان
دل نسپرده ام...بیا تا برایت بگویم امشب کسی صدایم می کند...بیا تا برایت بگویم
دست هایم خواب دیده اند...بیا تا برایت بگویم باران بی مهابا می بارد...بیا تا برایت
بگویم دلم می خواهد ارزویت از سر عشق باشد و تصاحبت عاشقانه...بیا تا برایت
بگویم دیگر پلک هایم گذر شب را حس نمی کنند...
نظرات شما عزیزان:
|