هوای بارانی

هوای بارانی

منوي اصلي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 55
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 55
بازدید ماه : 55
بازدید کل : 50876
تعداد مطالب : 72
تعداد نظرات : 13
تعداد آنلاین : 1




هیچ چیزی رو بدون جواب نگذار

هیچ چیزی رو بدون جواب نگذار

جواب سلام را با عليک سلام بده ،
جواب تشکر را با تواضع،
جواب کينه را با گذشت،
جواب بي مهري را با محبت،
جواب ترس را با جرأت،
جواب دروغ را با راستي،
جواب دشمني را با دوستي،
جواب زشتي را به زيبايي،
جواب توهم را به روشني،
جواب خشم را به صبوري،
جواب سرد را به گرمي،
جواب نامردي را با مردانگي،
جواب همدلي را با رازداري،
جواب پشتکار را با تشويق،
جواب اعتماد را بي ريا،
جواب بي تفاوت را با التفات،
جواب يکرنگي را با اطمينان،
جواب مسئوليت را با وجدان،
جواب حسادت را با اغماض،
جواب خواهش را بي غرور،
جواب دورنگي را با خلوص،
جواب بي ادب را با سکوت،
جواب نگاه مهربان را با لبخند،
جواب لبخند را با خنده،
جواب دلمرده را با اميد،
جواب منتظر را با نويد،
جواب گناه را با بخشش،
هيچ وقت هيچ چيز و هيچ کس را بي جواب نگذار، مطمئن باش هر جوابي بدهي ،يک روزي ، يک جوري ، يک جايي به تو باز مي گردد

گاهــــي چـــــه خــــوش خيالانـــــه
خــــــــيـــــــال بــــافـــــي ميكنم
جـــــاي گرفتن دوبــــــاره توي آغـــ ـــ ــــوش تو !‌

از تمام دار دنیا ، تنها یک چیز دارم : دوستت

سایت

سایت

حقوق من در یک ساعت بیست دلار است. پسرک سرش را پایین انداخت و گفت:پس لطفا ده دلار به امانت به من بدهید. پدر عصبانی شد و گفت:حتما بازهم می خواهی اسباب بازی بخری. من هر روز بسختی کار می کنم، اما تو فقط به خودت فکر می کنی، برو و بخواب! پسرک جواب نداد و به اتاق خود برگشت.
پدر نشست. چند دقیقه دیگر آرامش پیدا کرد. متوجه شد رفتار خشن با پسرش ممکن است پسرک واقعا چیزی لازم دارد. پدر وارد اتاق پسرش شد و با صدای ملایم پرسید: عزیزم ؟ خواب هستی؟ پسرک جواب داد: نه بابا. پدر گفت: ببخشید، عزیزم، نباید عصبانی می شدم. این ده دلار را به تو می دهم تا آنچه می خواهی بخری.
پسرک تشکر کرد و هیجان زد و ده دلار را گرفت و از پشت متکای خود چند اسکناس دیگر بیرون آورد. پدر پولها را دید و گفت:تو که پول داری، چرا بازهم از من گرفتی؟ و بازهم ناراحت شد. پسر بی توجه به حرف های پدر،با خوشحالی گفت: الان من بیست دلار دارم. می توانم یک ساعت کار شما را بخرم. لطفا فردا زودتر به خانه بر گردید تا شام را باهم بخوریم. مدت هاست که ما در کنار هم نبوده ایم.
پدر دیگر سخنی نگفت و کودک را در بغل گرفت

آپلود
اگه یه روز

بریو...

بـریـو...

بــریــو...


بـــریـــو...


بــــریــــو...


به خونت نرســـــــــــــــــی(!)


تازه می فهمی که این کلاغ تو قصه ها چی می کشه



نظرات شما عزیزان:

ساحل
ساعت0:29---7 بهمن 1390
سلام واقعا از وبلاگت خوشم اومد اگر مایل باشی برو و منو لینک کن تا بعدش منم برم و لینکت کنم

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: مجتبی(جمشید) تاريخ: جمعه 6 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ
سلام جمشید هستم خاکی ترین فردفردکره خاکی امیدوارم لذت ببرین

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to barany.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com